روایتهای زنان سرپرست خانوار
بر اساس روایتهای واقعی از ایران، پیادهسازی: ترانه وحدانی – ونکوور
میخواهم از زنانی بنویسم که سنگهای زیرین آسیاباند. زنانی که نامشان برابرِ زندگی و معجزه است. زنانی که خریدار ترس نبودند، مثل کوه ایستادند و نشان دادند زنبودن، خودِ زندگی است! زنانی که علیرغم تمام مشکلات با قدرت به سمت خواستههایشان حرکت میکنند، از ویرانههایشان برخاسته و زندگیشان را دوباره میسازند.
زنانی هستند که بار زندگی را تنهایی به دوش میکشند؛ آنها به توانایی و قدرت دستان خود ایمان دارند، اما کسی نمیداند که چه غمها و سختیهایی را از سر گذراندهاند. قصهٔ زندگی زنان سرپرست خانوار که شرایط دشواری را تجربه کردهاند، گاه شیرین و گاه غمگین، فراز و فرودهایی شنیدنی دارد. زنان شجاع ایرانی سالهاست که به طُرُق مختلف دارند «زن، زندگی، آزادی» را زندگی میکنند. زنانی که زندگی را عاشقانه دوست دارند و برای زیستن از هیچ کوششی دریغ نمیکنند. برخی از این زنان در میانهٔ راه همسران خود را بههر دلیلی مانند مرگ و طلاق از دست میدهند و از آن پس باید بهتنهایی زندگیشان را بچرخانند. شاید برای زنی که در کشور جهان اول زندگی میکند و از کمکهای دولتی برخوردار است، این مسئله چندان دشوار به نظر نرسد. اما در کشوری مثل ایران که این زنها از کمترین حمایت برخوردارند، تلاش و ایستادگی آنها ستودنی است. قرار است داستان این زنها را بخوانیم. زنانی که میتوانند الهامبخش باشند؛ زنانی از طبقههای مختلف اجتماع، اما سرسخت و پیروز و تسلیمناپذیر. این بار داستان پروانه را خواهیم شنید با این توضیح که اسامی برای حفظ حریم شخصی افراد تغییر یافتهاند.
چند ماهی میشد که پروانه را میشناختم. سرکارگر تالاری بود که من حسابدارش بودم. زنی بسیار آرام بود و هر بار که نگاهش میکردم متوجه میشدم که غرق در فکر است. کارش را عالی و بینقص انجام میداد. آن روز مادرم ناهار کوفتهتبریزی درست کرده و برایم فرستاده بود. از کارگرها فقط پروانه در تالار بود. غذا را گرم کردم و از او خواستم که کار را برای صرف غذا و استراحت یک ساعتی کنار بگذارد و با من ناهار بخورد. تا نگاهش به غذا افتاد چند لحظه در فکر فرو رفت و آه کشید. گفتم پروانه جان اگر این غذا را دوست نداری تعارف نکن و غذای تالار را بخور.
رو به من کرد و گفت: «خانم شما تُرک هستید؟»
جواب دادم: «چطور؟ بله، یک رگم تُرک است. مادرم اهل تبریز است.»
گفت: «میدانید که من هم تُرک تبریزم. کوفتهتبریزی درستکردن کار هر کسی نیست. از آخرین بار که خوردهام، چند سالی میگذرد. مادر خدابیامرزمم خیلی خوب کوفتهتبریزی درست میکرد. معلوم است مادر شما هم خوب بلد است. من هیچوقت نتوانستم جوری درستش کنم که از هم باز نشود.»
کنجکاو بودم بیشتر از خودش بگوید. خیلی کم از خودش میگفت. شخصیت آرامی داشت. گفتم: «پروانه چند سالت است؟ بچه داری؟»
وقتی گفت ۳۲ ساله است و دو فرزند نوجوان دارد، دهانم باز ماند. خیلی شکستهتر از سنش به نظر میرسید. من از او ده سال بزرگترم اما جوانتر از او به نظر میآیم. نمیدانم چه شد که ناگهان احساس گناه به من دست داد. میدانم حس کاذبی بود، اما اینکه ببینم زنی در عین جوانی اینقدر پژمرده شده و دو فرزند نوجوان دارد، دردآور است. بالاخره مهر سکوت را گشود و برایم از زندگیاش گفت.
پروانه در خانوادهای بسیار سنتی در یکی از روستاهای اطراف تبریز متولد و بزرگ شده بود، همین موضوع باعث شد تا در پانزدهسالگی بدون آنکه نظرش را بپرسند، او را به عقد پسرعمویش در بیاورند. یک سال بعد هم اولین فرزندش را به دنیا آورد و سال بعدش هم دومی را. زندگی با همسرش بسیار سخت میگذشت. همسرش مدام او را اذیت میکرد. به او خیانت میکرد، اهل کار نبود و پروانه و دو فرزندش در خانهٔ مادرشوهر بههمراه خانوادهٔ برادرشوهرش زندگی میکرد. ده نفر در یک خانهٔ صدمتری. از خودش چیزی نداشت. حریم شخصی نداشت. مدام باید در خانه با روسری میگشت. گفت: «دوران نامزدی بود که متوجه شدم شوهرم اهل دروغ است و پشتکار ندارد و گاهی دستکجی میکند و از لحاظ عقلی درکش نسبت به حل مسائل کم است. اهل کار و تلاش نبود و مواد میکشید. رفیقباز هم بود. عمویم برای اینکه سربهراهش کند، من را به عقدش درآورد. پدرم سالها پیش مرده بود و عمویم حکم پدرم را داشت. سعی میکردم با صبر و مشورت و همکاری، زندگیمان را سامان بدهم. از او توقعی جز کسب درآمد و تأمین معاش نداشتم چون او در تمام مسائل مالی و فکری بهطرزی غیرمنطقی تحت حمایت پدر و مادرش بود. تمام قوایم را به کار گرفتم که حتی شده یک گام نجاتش بدهم، ولی او در عمل هیچ تغییری در وضعیتمان نداد. زیر یک سقف بودیم و او تعهدی به تأمین خوراک و پوشاک و نیازهای ابتدایی ما نداشت. مادرش از او دفاع میکرد و با هزار غرولند و منت غذا جلوی من و بچههایم میگذاشت. از خجالت آب میشدم و حسِ سرباربودن داشت دیوانهام میکرد. در خلال این زندگی، من آرامش و اعتمادبهنفسم را از دست دادم و مدام استرس داشتم. یک روز با خودم گفتم باید کار کنم. بچههایم را پیش مادرش میگذاشتم و کار نظافت در خانههای اعیان روستا را شروع کردم. تخصص و سوادی نداشتم و ناگزیر به انجام این کار بودم.»
شوهرش هم بدش نمیآمد او کار کند. پروانه چنان کارش را با دقت و خوب انجام میداد که ظرف مدت کمی دیگر وقت نداشت. برای رزرو او سر و دست میشکستند. با خودش عهد کرده بود مهم نیست کارم چیست. باید عالی انجامش دهم. بعد از مدتی به خانههایی در تبریز میرفت. هر کس کارش را میدید، به چند نفر دیگر معرفیاش میکرد. یکی از خانههایی که میرفت صاحبخانه زنی بود که تالار پذیرایی بزرگی داشت. آنقدر از کار او خوشش آمد که پیشنهاد داد چهار روز در هفته در ازای دریافت حقوق و بیمه در تالار کار کند. استخدام شد. کارش این بود که از میهمانها پذیرایی کند و بعد از مراسم هم باید در جمعکردن وسایل کمک میکرد. کار میکرد و تمام حقوقش را هم صرف بچههایش میکرد. البته شوهرش هم از او پول میگرفت. بعد از مدتی مادرشوهرش که حالا در نگهداری بچهها کمکش میکرد، گفت باید در ازای این کار به او پول بدهد. هر کدامشان بهطریقی میخواستند او را تلَکه کنند. از صبح تا شب کار میکرد. وقتی خرد و خسته به خانه میرسید، باید غُرزدن آنها را میشنید، تازه پولهایش را هم از او میگرفتند.
با اینحال خوشحال بود که یکتنه میتوانست خرج خانوادهاش را دربیاورد. تا اینکه فهمیدن موضوعی او را به جنون رساند. شوهرش به شیشه معتاد شده بود و پسرشان را بهشدت اذیت میکرد. پاشنهٔ آشیل پروانه بچههایش بودند. بهخاطر آنها حاضر بود تا ته جهنم برود. وقتی بدن کبود پسرش را دید، عزمش را جزم کرد. باید هر طور شده دست بچههایش را میگرفت و از آن خانه بیرون میزد. همین کار را هم کرد. یک روز بچههایش را که حالا پنجساله و ششساله بودند با خودش به تالار برد و دیگر بازنگشت. شرایطش را به همان خانم مدیر تالار گفت. قرار شد تا بتواند خانهای دست و پا کند، در یکی از اتاقهای تالار زندگی کنند. قیامتی به پا شد. اول خانوادهٔ خودش قیامت به پا کردند. آنها بهخاطر آنکه این ازدواج فامیلی بود با طلاقش مخالف بودند. حتی با وجود آنکه پروانه ثابت کرد که شوهرش با زنهای دیگر رابطه دارد و شیشه میکشد، باز هم کسی از اعضای خانوادهاش او را حمایت نکرد. میگفتند: «او پسرعمویت است و اگر جدا شوی، رابطهٔ فامیلی را به هم میزنی. بهخاطر آبروی خانواده هم که شده باید با شوهرت بسوزی و بسازی.» شوهرش برایش مزاحمت ایجاد میکرد. یک روز که بهشدت مواد کشیده بود و مزاحمش شد، مدیر تالار به پلیس زنگ زد. شوهرش از ترس پا به فرار گذاشت. اما پروانه مدام از سمت خانواده تهدید میشد. دیگر چارهای برایش نمانده بود. حلقهٔ ازدواج و گردنبندی را که تنها داراییاش از شب عروسی بود و از چشم شوهرش مخفی کرده بود تا بهخاطر تهیهٔ مواد نفروشد، فروخت. خانم مهربان مدیر تالار هم مقداری کمکش کرد. یک روز دست دو فرزندش را گرفت و شبانه از آن شهر به یکی از شهرکهای اطراف کرج مهاجرت کرد. صاحبکارش توصیهنامهای برایش نوشت. دوستش در کرج تالار داشت. به پروانه گفت با آن توصیهنامه برای کار به آنجا برود. مدتها در ترس زندگی کرد. تُرکزبان بود و بهندرت فارسی حرف میزد. کرج نزدیک تهران بود. پروانه غریب بود و راه و چاه را نمیدانست. بعضی شبها از شدت ترس و ناامیدی تا صبح گریه میکرد. اما به بچههایش که خواب بودند نگاه میکرد و با خودش میگفت بهخاطر اینها هم که شده باید ادامه بدهم.
پروانه در آن تالار شروع به کار کرد و طبق معمول چنان خوب کار کرد که با او قرارداد بستند. با پول مختصری که داشت آپارتمان کوچکی اجاره کرد. وسایل ابتدایی زندگی را خرید. بچههایش را به مدرسه فرستاد. توی شهر خودش چو انداختند که او فرار کرده است اما نگفتند چرا. با صاحبکار قبلیاش مدام تماس داشت. او برایش تعریف کرد که بارها خانوادهاش بههمراه شوهرش به آنجا رفته و تهدیدش کردهاند. در نهایت یک روز که با چاقو به آنجا رفته بودند او شکایت کرد. برادر پروانه و شوهرش را دستگیر کردند. قاضی که متوجه اعتیاد آنها شده بود، گفته بود حکم سنگینی بهخاطر تهدید و ارعاب در انتظارشان است. آنها به سه سال زندان محکوم شدند. هرچه التماس کردند، آن خانم رضایت نداد. میدانست بودنِ آن دو در زندان بهنفع پروانه است.
حالا سالها از آن روزها میگذرد. شوهر پروانه پس از آزادی بهطور غیابی طلاقش داد. پروانه حالا سرپرست کارگران تالار است. خبر مرگ مادرش را صاحبکار قبلی به او داد. خیلی اشک ریخت و حسرت خورد که نمیتوانست برای خاکسپاری او برود. خانواده دیگر بیخیال شده و او را مُرده حساب میکردند. برای پروانه اهمیتی نداشت. حالا او خانهٔ بهتری اجاره کرده است. بچههایش مدرسه میروند و خوشحالاند. بهقول خودش خانهاش آرامترین جای دنیاست.
حالا پروانه سخت کار میکند، اما خوشحال است. او خودش را یک نجاتیافته میداند. میگوید فقط تلاش خودش نبود. حضور انسانهای مهربانی مثل صاحبکار قبلی و فعلیاش، انسانیت، حمایت و مهربانیشان در نجاتیافتن او خیلی تأثیر داشت. پروانه تصمیم دارد رانندگی یاد بگیرد و با پساندازش یک پراید دست دوم بخرد. میخواهد با ماشین بچههایش را به مسافرت دور ایران ببرد. میگوید خیلی رنج کشیدهام اما ارزشش را داشت. آزادی بها دارد و او بهایش را پرداخت. او پروانهای است که پر گشود و از دل سیاهترین روزهای زندگیاش بهسوی نور پرواز کرد. خودش و فرزندانش را نجات داد. داستان پروانه به ما امید میدهد که عمر تاریکی کوتاه است، چرا که تاریکترین ساعات، ساعات قبل از طلوع آفتاب است.